تبسم جونی مامان تبسم جونی مامان ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

تبسم لبخند زندگیمون

اولین چادر

دختر قشنگم برای اولین بار روز اربعین چادر سرت کردی... چادری رو که مادر جون پارچه اش رو برای روز دختر بهت هدیه داده بود و خاله فروز عزیز برایت دوخته بود.. اما اصلا سرت نکرده بودی تا اینکه روز اربعین داشتم کمدت رو مرتب میکردم که چشمم به چادرت خورد و سرت کردم و بابا مهدی رو صدا کردم که ببینتت که چقدر ناز شدی.. بابا هم کلی ذوق کرد و با موبایلش کلی ازت عکس گرفت...     قربونت برم که با چادر شبیه خانم جلسه ای ها شدی                 عزیزمی..  فرشته ی خونمی عاشقتمممممممم خدا حافظ و نگهد...
23 آذر 1393
1178 18 21 ادامه مطلب

روزمره های دخملی در آستانه یکسالگی

گل همیشه نازم وقتی که فکر میکنم و در اطرافم دقت میکنم میبینم کارهایی که انجام میدهی و ما اسمش رو شیطنت میزاریم در نهاد همه کوچولوهایی که همنسن تو هستند کم و بیش وجود دارد تا بتونند دنیای کوچیک اطرافشون رو کشف کنند و این هم مرحله ای از رشدتونه که باید بهش بها داده بشه  مثلا دوست داری در همه کشوها و کابینت ها رو باز کنی و وسایلش رو بیرون بریزی یا اینکه دوست داری با سیم و شارژر موبایل بازی کنی یا اینکه علاقه داری اسباب بازیها رو بهم بریزی و هر کدوم رو با دهنت تست کنی... عزیزم  با این کارها موقعیت ذذذذذذذررررررررهات رو کشف و درک میکنی.... خوشحالم برای این کشف و درک...   خدایا به خاطر لمس تمام این لحظات شیرین دخترم تو ...
14 آذر 1393

عکسهای ده تا یازده ماهگی

شیرین ترینم مدام دوربین به دستمه و دارم تک تک لحظاتت رو ثبت میکنم...این روزها خیلی خواستنی تر شدی... این روزها رو دوست دارم.. این روزها داره به سرعت سپری میشه و تنها این عکسها و خاطرات هستند که ثبت میشه و میمونه... دوستت دارم دخمل نازم   خیلی دوست داشتی سوار دوچرخه دادا علی بشی که شدی     اینجا تازه میخواستی قدم برداری.. اوایل ده ماهگی     باغ وحش (اردوی مهد دادا علی) تبسم و تمساح یهویی     اصلا پستونک نمیخوری اما رفتی از تو اسباب بازیها پیدا کردی و دهنت گذاشتی     عاشق اینطور نشستنتم داری نو...
8 آذر 1393

ماهگرد یازدهم

ماه پاره ی من یازده ماه شد... این آخرین ماهگرده .. دخملم داره یک ساله میشه.. باورم نمیشه چقدر زود گذشت.. دخترک یازده ماه من کامل راه میره اما خیلی محتاطانه... بهش میگم دست بده دستش رو میاره جلو .. بابا مهدی بهش سلام نظامی یاد داده تا بابا از بیرون میاد دستش رو میبره کنار سرش و ددا (سلام) میگه... روز به روز که میگذره شیطون تر میشی... قبلا خیلی آروم بودی اما الان کمی زورگو شدی و اگه چیزی بخواهی بهت ندیم چنان اشکی میریزی که دل سنگ آب میشه... با غذا خوردنت مکافات دارم .. صبح ها اصلا میل به غذا و صبحانه نداری... عصر به بعد کمی سوپ اونم حتما با ماست میخوری... اما مدام به من چسبیدی.. جایی میریم تا از کنارت بلند میشم کلی اشک میریزی... اما من عاشق ا...
2 آذر 1393
2337 26 12 ادامه مطلب
1